وقتی به دنیا آمدم گفتند بگرد که گشتن از آن توست و اکنون از جستجویی نافرجام
می آیم که خود را گم کرده ام.از جستجویی که نمی دانم به کجا ختم خواهد شد .
کوله باری نیست مرا جز دوری.
دوری از که ؟ از خودم یا خود او ؟ خودش می داند.
حال من گم شده ام .
و تنها می دانم خدا مهربان است ...
زمزمه خواهم کرد همان طور که او از برایم مدام می گوید
(هیچ گاه برای پیدا شدن دیر نیست کافی است راهنما را بشناسیم )
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
خدایا ببخش مرا که دلم گاه میگیرد و ماوایی جز تو ندارم که با وی در میان بگذارم
ببخش مرا که از خیلی چیزها آزرده میشوم و تنها به تو میگویم
ببخش مرا که توان شکر ندارم که آن همه خیر که به من بخشیدی را شکر گذارم
دلتنگ حدیث رفتنم
من جا ماندهام
شاید خواب بودهام، شاید در واژهها گم شده بودم
اما من تو را در همین واژهها پیدا کردهام
تو آن حقیقت آشکاری هستی که همیشه در خانه دلم جا داری و تو فراتر از همه کلماتی
خداوندا با تو سخن میگویم .... تویی که محرم تمام اسرارم بوده و هستی
میروم و میروم تند ... اما آرام میرسم ... میرسم به آستانهای که سالهاست آنرا گشودهای
تا مرا عبور دهی از خاک به عرش
الهی از من بگیر ، هر آنچه تو را از من میگیرد