روزی فردی داخل مجلس امیری گردید، و در حضور امیر یک طبق شیرینی بود.امیر به خدمتکارش گفت:یک عدد شیرینی به او بدهید.آن فرد چون شیرینی را خورد گفت:ای امیر، پروردگار متعال در سوره یس فرمود:فارسلنا الیهم اثنین امیر دستور داد یک عدد دیگر به او دادند.چون خورد گفت:ای امیر خدا میفرماید :«فعزّزنا بثالث» امیر گفت: یکی دیگر به او بدهند.چون خورد گفت:ای امیر خدا میفرماید:«فخذا اربعة منّ الطّیر».امیر گفت یکی دیگر به او دادند.
چون خورد گفت:ای امیر خدا میفرماید:«فخذوا اربعة منّ الطّیر»،امیر گفت: یکی دیگر به او دادند.گفت خدا میفرماید:«خمسة سادسهم کلبهم».یکی دیگر به او دادند.گفت: خدا میفرماید:«انّا خلقنا السّموات و الارض فی ستّة ایّام».یکی دیگر به او دادند گفت:خدا میفرماید:«سبع سموات طباقاً» یکی دیگر به او دادند.
گفت: خدا میفرماید:«ثمانیة ازواج».یکی دیگر به او دادند.
گفت: خدا میفرماید :«تسعة رهطٍ».یکی دیگر به او دادند.
گفت: خدا میفرماید:«تلک عشرة کاملة».باز یکی به او دادند
گفت: خدا می فرماید:«احد عشر کوکباً».باز یکی دیگر به او دادند
گفت: خدا می فرماید:«انّ عدّة الشّهور عندالله اثنی عشر شهراً» یکی میز به او دادند
گفت: خدا می فرماید:«ان یکن منکم عشرون صابرون»،هست عدد دیگر نیز به او دادند.
گفت:خدا بعد از آن میفرماید:«یغلبرا مأتین».پس امیر دستور داد شیرینی را با طبقش پیش او گذاشتند.
گفت:ای امیر اگر چنین دستور نمیدادی هر آینه آن آیه شریفه را میخواندم که خدا میفرماید:«فارسلنا الی مأة الف او یزیدون»
امیر گفت:مرحبا به هوش و ذکاوت تو، چه بسیار خوشدل شدم از کلمات تو که از قرآن کریم بیان داشتید.