غلامعلی حداد عادل
شهید مطهری فیلسوفی عقل گرا بود. مطهری به سنت تفکر فلسفی اسلامی تعلق داشت. او اهل منطق و استدلال بود و به دین نیز با چشم عقل نگاه می کرد. خدا را با استدلال عقلی پذیرفته بود و همین طور سایر اصول دین را. در فروع و احکام دین هم نگاه او عقلانی بود. او مجموعه دین ـ اعم از فروع، اصول و جهان بینی دین ـ را حکیمانه می دانست. به باور او، هر دستوری از عقل کل، وجهی معقول و حکیمانه دارد و انسان حق دارد برای درک آن وجه معقول تلاش کند، چه به آن درک نایل شود و چه نشود. لذا مطهری در صدد درک وجه عقلانی دین بود. شهید مطهری همواره طرفدار نحله های عقل گرا بود و با جریان های عقل ستیز مخالفت می کرد او حتی با آن که مجموعه مکتب معتزله را نمی پذیرفت. آن ها را بر اشاعره ترجیح می داده و از سلطه اشاعره بر عالم اسلام اظهار تأسف می نمود و پیروزی اشعری گری را پیروزی تحجر و جمود می دانست. ایشان ظهور اخباری گری در عالم تشیع را (در قرن های دوازده و سیزده) نوعی اشعری گری در عالم تشیع می دانستند و در دوران ما جزو نخستین کسانی بودند که نزاع اخباریون و اصولیوون را از درون حوزه ها به بیرون منعکس کردند و نشان دادند که چگونع علمای بزرگ اصولی، اخباری گری را مردود اعلام کردند. ایشان طرد اخباریون را یک پیروزی بزرگ به حساب می آورد. استاد شهید با عقل گرایی و جمودستیزی، پادزهری در مقابل سم تحجر ایجاد کردند، زیرا تحجر، اندیشه نیست (تحجر در لغت، یعنی سنگ شدن فکر). و معتقد بود در مذهب نباید روح با طراوت و سیال دین را فراموش کرد. ایشان در یکی از مقالاتشان در سال 1340 می فرمایند: "اسلام هرگز به صورت ظاهر اسلامی نپرداخته است و تعالیم اسلامی، همه متوجه روح و معنا و راهی است که بشر را به آن اهداف و معانی می رساند...". و به این وسیله، از هرگونه تصادم با توسعه فرهنگ و تمدن پرهیز کرده است. ایشان می افزایند: "در اسلام یک وسیله مادی و یک شکل ظاهری نمی توان یافت که جنبه تقدس داشته باشد و مسلمان وظیفه خود بداند که آن شکل و ظاهر را حفظ نماید". این بیان بسیار دلیرانه است، یعنی ممکن است در زمان و جامعه ای، ظاهری موید باطن باشد و در جامعه و زمانی دیگر ظاهری دیگری. مهم این است که هدف و معنا و روح را حفظ کنیم و جای ظاهر و باطن را اشتباه نکنیم و تقید به ظواهر را اصل نگیریم. سر مخالفت استاد مطهری با تحجر در همین است. به همین جهت، به اجتهاد فوق العاده اهمیت می دادند و یکی از دلایل خاتمیت را اجتهاد می دانستند; زیرا اجتهاد علاوه بر کتاب و سنت و اجماع، بر عقل نیز استوار است. ایشان اجتهاد را موتوری می دانستند که اسلام را در برابر تحولات زمان سرزنده و پایدار نگاه می دارد. ایشان در کتاب "ختم نبوت" می فرماید "تا قرن هفتم هجری، حق اجتهاد محفوظ و باب آن مفتوح بود. در این قرن به علل خاص تاریخی، با یک اجماع و شورای ساختگی، این حق از علما سلب گردید و علما مجبور شدند برای همیشه از علمای قرن دوم و سوم هجری تبعیت کنند و از این جا مسأله حصر مذاهب فقهی به مذاهب چهارگانه معروف به وجود آمد. سد باب اجتهاد فاجعه ای بزرگ به شمار می رود که شاید عکس العمل یک سلسله اجتهادهای افراطی بود و جمودها و رکودها را از آن وقت ایجاد شد. سد باب اجتهاد در جهان تسنن صورت گرفت...، ولی خواه ناخواه در جهان شیعه نیز اثر نامطلوبی به جای گذاشت. سپس ایشان به غرب گرایی برخی جوانان اشاره می کنند که نسبت به دین نظری منفی پیدا کرده اند. ایشان ریشه این گمراهی را تصور غلطی می دانند که از جنبه دگماتیک مقررات اصلی پدیدار شده است. اگر استاد در برابر تحریف هایی چون قیام عاشورا دلیرانه می ایستد و برخلاف تصور عام و جرأت خیلی از متخصصین، به نفی برخی از افسانه های رایج عاشورا می پردازد، به عقل گرایی ایشان مربوط می شود. هم چنین ایشان میان عدل و حکمت الهی رابطه ای می بیند و چون به عدل الهی معتقد است، در جنبه اصلاحات اجتماعی نیز خواهان عدالت است. او در مشرب خود از اعتدال برخوردار می باشد و این سه (عدل و عدالت و اعتدال)، روی دیگر عقل گرایی او است. موج جدید عقل گریزی
در روزگار ما، گاه تصویری از دین داده می شود که کلی دین را به یک مقوله غیر عقلانی قلمداد می کند و آن را منحصر در محض ایمان می داند. آنان ایمان را به شکل شورانگیزی از وابستگی تام و تمام بنیادین، میان وجود آدمی با ارزش های معنوی متعالی تعبیر می کنند و میان عقل و دین دیوار ستبری می کشند که گمان می کنند هر چه عقلانی است دینی نیست و هر چه دینی است عقلانی نیست! البته این ها خود را معتقد به دین هم می شمارند، ولی معتقدند که نباید به دین نگاه عقلانی داشت، لذا تأثیر دین در جامعه را حداکثر محدود به اخلاق می دانند. تلقی آنان از دین، نوع خاصی از عرفان است و رابطه انسان را با دین، رابطه ای قلبی می دانند، گزاره های دینی را ناواقع گرا می دانند، بلکه آن ها را نمادین معرفی می کنند و می پندارند گزاره های دینی مربوط به بایدها و نبایدها ـ احکام و دستورهای دین است ـ و چیزی که فقه و شریعت نامیده می شود، متضمن حکمت معقول نیست; مثلا اگر شراب حرام شده، از این رو نیست که موجب ضرر و زیانی است که عقل آن را تصدیق می کند. اگر شما ایمان داشتید، می پذیرید که حرام است و اگر نداشتید نمی پذیرید. این تفکر در اروپا از کانت آغاز می شود. او در کتاب معروفش: "نقد عقل محض" اظهار می کند که عقل استدلالی، توان ورود به مقولات دینی و ماورای طبیعی را ندارد. سپس برای تبیین مفاهیم دینی، چون خداو اختیار، به سراغ اخلاق می رود و می خواهد از طریق اخلاق و گواهی دل، بدون دخالت عقل، معانی مذهبی را ثابت کند. او ارتباط دین و عقل را نفی می کند و دین را یکسره به وجدان وصل می نماید. بعدها، در کلام مسیحی، تحت تأثیر کانت، مشربی پدید آمد که وجه اشتراک متفکرانش، جدا کردن حساب دین و عقل بود. کسانی چون "کی یرکگارد". "بولتن"، "بارت" و... . با این تفکر، در اروپا جنبه فقهی دین نامعتبر شد و دین به نوعی عرفان و اخلاق ختم گردید. علاقه غربی ها به عرفان اسلامی، یکی جهاتش همین است، زیرا آن ها مدت ها است که دین را محدود به اخلاق و ایمان کرده اند و آن را امری کاملا شخصی می دانند، تضعیف شریعت و فقه هم در نهایت موجب جدایی دین از مسایل اجتماعی می شود. به عقیده بنده، اگر امروز استاد در میان ما حاضر بود، خطر امروز اسلام را سرایت دادن این بینش ـ که در اروپا نسبت به مسیحیت وجود دارد ـ در اسلام می دانستند; یعنی محدود کردن دین به یک ارتباط درونی و ایمانی با خدا، اکتفا به نصیحت در جامعه و... و مطمئناً دوباره همان نگاه عقل گرا را در مقابل این خطا به کار می گرفتند.(1) |